معنی سدی در نزدیکی ساوه

لغت نامه دهخدا

ساوه

ساوه. [وَ] (اِخ) نام پهلوانی است تورانی خویش ِ کاموس کشانی که در جنگ رستم کشته شد و او را ساوه شاه نیز میگویند. (برهان). نام پهلوانی بود کشانی او را ساوه شاه نیز میگفته اند ودر دست رستم کشته شد. (آنندراج). نام مبارزی قرابت کاموس که رستمش کشته. (شرفنامه ٔ منیری):
یکی خویش کاموس بد ساوه نام
سرافراز و بر جای گسترده کام.
فردوسی.
وز ایرانیان نامور مرد چند
بدژ ماند با ساوه ٔ ارجمند.
فردوسی.

ساوه. [وَ] (اِخ) (رستاق...) مراد به رستاق ساوه شهرستان ساوه نیست که از کوره ٔ همدان است بلکه غیر آن است و الیوم شهری است که آن را میلادجرد میخوانند و این دو رستاق ساوه میخوانند یکی از رستاق اصفهان بوده است و آن دیگر از همدان و حد این هر دو رستاق بیکدیگر متصل است و هر دو را ساوه میخوانند و فرق میان ایشان به اصفهان و همدان است و چنین گویند که ساوه ٔ اصفهان و ساوه ٔ همدان و مثل این بسیار است. (تاریخ قم ص 57).

ساوه. [وَ / وِ] (اِ) زر خالص را گویند که شکسته و ریزه ریزه شده باشد. (برهان). ریزه ٔ زر. (شرفنامه ٔ منیری). زر خالص که شکسته و ریزه ریزه بود و آن را ساو نیز گویند. (جهانگیری). زر ساوه، زر خرد باشد چون گاورس و کوچکتر. (صحاح الفرس). ریزه ٔ زر. (رشیدی):
فزون زآنکه بخشی بزایر تو زر
نه ساوه نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
نرگسی خوشبوی دارد زرّ ساوه در دهن
لاله ٔ خودروی دارد مشک سوده در کنار.
تاج المآثر (از جهانگیری).
رجوع به ساو شود.


سدی

سدی. [] (اِ) بستیباج است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).

سدی. [س َدْی ْ] (ع مص) سست و فروهشته شدن غلاف چیزی. (منتهی الارب). || دراز کردن دست بسوی کسی. || گام فراخ نهادن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


نزدیکی

نزدیکی. [ن َ] (حرف اضافه، ق) نزدیک ِ. قریب به. به نزدیک ِ. به قرب ِ:
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامه ٔ پهلوی بردرید.
فردوسی.
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
به سان یکی ابر دیدش سیاه.
فردوسی.
چو نزدیکی مرز توران رسید
سران سپه را همه برگزید.
فردوسی.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست.
عنصری.
- به نزدیکی ِ، نزدیک به. به قرب ِ. (یادداشت مؤلف). قریب به:
فتاده ست گفتا میان سپاه
به نزدیکی آن درفش سیاه.
فردوسی.
چو آمد به نزدیکی تخت شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه.
فردوسی.
چو آمد به نزدیکی نیمروز
خبر شد ز سالار گیتی فروز.
فردوسی.
- || نزدِ. پیش ِ. (یادداشت مؤلف):
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
ز آرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش.
منوچهری.
|| (حامص) جوار. همسایگی. (ناظم الاطباء).
- به نزدیکی ِ، در جوارِ: و زمین مکران به نزدیکی پادشاهی سند بوده. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
|| (ق، اِ) نواحی. (ناظم الاطباء). || حوالی:
بدین نزدیکی از بخشیده ٔ شاه
وثاقی هست ما را بر گذرگاه.
نظامی.
|| (حامص) دنو. (یادداشت مؤلف). || تقرب. (ناظم الاطباء).
- نزدیکی جستن، تقرب جستن. نزدیک شدن: هرکه به ملوک نزدیکی جوید برای طعمه و قوت نباشد. (کلیله و دمنه).
|| نزدیک بودن. مقرب بودن:
با همه نزدیکی شاه آن جوان
دورتری جست چو تیر از کمان.
نظامی.
|| قرابت. خویشاوندی. (ناظم الاطباء). || قربت. (منتهی الارب) (آنندراج). قرب. (منتهی الارب). قراب. (دهار). وصال. مقابل دوری و بعد:
که نزدیکی بود انجام دوری.
(ویس و رامین).
چو شیرین از بر خسرو جدا شد
ز نزدیکی به دوری مبتلا شد.
نظامی.
نزدیکی است علت محرومی
زآن چشم می نبیند مژگان را.
قاآنی.
|| وسیله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || همدمی. مصاحبت. مؤانست. (ناظم الاطباء). || آرامش. مباضعت. هم بستری. هم خوابی. رجوع به نزدیکی کردن شود. || زودی. آخرین هنگام. (ناظم الاطباء).
- در این نزدیکی، در گذشته ای بسیار نزدیک.

فرهنگ عمید

ساوه

زر سوده و ریزه‌ریزه، ریزۀ زر،
زر خالص: فزون زآنکه بخشی به زائر تو زر / نه ساوه نه رشته برآید ز کان (فرالاوی: شاعران بی‌دیوان: ۴۱)،


نزدیکی

نزدیک بودن،
قرابت، همسایگی، خویشاوندی،
مقاربت، رابطۀ جنسی،
* نزدیکی کردن: (مصدر لازم) مقاربت، جماع ‌کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

نزدیکی

‎ نزدیک بودن قرب. ‎، (اسم) قرب جوار: نزدیکی همدان دهی است. . . یادرنزدیکی: درنزدیکی کرمانشاه جنگ شد. یابهمین نزدیکی. بهمین زودی بزودی زودباشدکه عن قریب.

معادل ابجد

سدی در نزدیکی ساوه

451

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری